تازگی ها زیاد سلام میکنم. احساس میکنم بدون سلام چیزی کمه. وبلاگ نوشتنی هم دوست دارم سلام کنم و بعد به خودم میگم:« مهتا خانوم فکر کردی الان خیلی معروفی و تریبون دادن بهت که صحبت کنی؟ یه وبلاگ که حتی تا چندین ماه نمیدونستی کسی میخوندش یا نه این همه ادا و اطوار داره؟ سلام عزیزان میدونم منتظرم بودید؟ جمع کن خودت رو بابا» :)))
دوست ندارم بنویسم. توی کانالم هم نمینویسم. نمیدونم صحبت کردنم هم احتمالا کم شده. اون روزی که با فاطمه رفتیم بیرون کمتر صحبت کردم، این یکی دو روزه با مامان هم خیلی حرف نزدم و البته حرفی ندارم. گهگاه کلاس میرم، نشست مجازی اگه پیدا کنم و حوصلهم بشه(جنوبیها و شیرازیها به حوصلهم بگیره میگن حوصلهم بشه. اولین بار از آقای قندی شنیدم) شرکت میکنم و همین. خلاصهی کلام سکوتم ناشی از بی حوصلگیه. حالم بد نیست فقط حال ندارم. غصه نمیخورم، اضطراب به اونصورت ندارم، خواب کافی و بیشتر از کافی دارم ولی ترجیح میدم کاری نکنم. بین خودمون باشه ولی حتی با خودم هم کمتر حرف میزنم. امروز آقای محمدصالح، ادمین کانال نانوشتهها، ناشناس پیام داد که:« چرا سکوتید؟» فکر کردم محسنه. حالا این آقای محسن کیه؟ چند روز پیش یکی که نه آیدی داشت، نه پروفایلش به چهرهی خودش بود و نه حتی اسم برای اکانتش داشت بهم پیام داد و گیر داده بود که رشتهی تحصیلیم رو بپرسه. :)
منم که فعال مجازی. هم توییتر دارم، هم اینستاگرام دارم، هم وبلاگ مینویسم و هم کانال تلگرام دارم نگران شدم که تخلیهی اطلاعاتی دارن میکنن. :)) حالا به آقاعه که بعداً فهمیدم آقا هست گفتم سلام خودت رو معرفی کن گفت من رو نمیشناسی. خب مرد حسابی معرفی کن بشناسم. بعد پرسیده:« ادمین ترهات لاابالی واری؟ رشتهای چی بوده؟ چی دوست داری بخونی؟ فرزانگان چند بودی؟» جدی احساس کردم هی هیچ چیزی نمیگه و داره اطلاعات میگیره. گفتم بس کنه و آقایی که به گفتهی خودش محسن و دانشجوی ادبیات بود، تو کار واردات بود، عاشق ریحون و سبزیجات بود نوشت:«بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم چون طفل دوان در پی گنجشک پریده». :) از ابیات محبوبم بود ولی چون نباید مزاحم پرنسس شد، ایشون رو بلاک کرده و در لیست کاربران مسدود شده قرار دادم.
حالا صبح وقتی آقای محمدصالحِ کانال نانوشته ها بهم گفتن که سکوتید و در جواب چه کنم گفتند فریاد، اشتباه گرفتم و شروع کردم غر زدن. که من مگه نگفتم ناشناس و آیدی برای چیه؟ چرا هی مزاحم میشید؟ حالا با این لحن و کلمات که نه ولی خب غرغر کردم.
مامان و بابا و بچهها و عطیه ننه رفته بودن میدون تره بار. مامان میخواست گوجه فرنگی بخره تا رب درست کنه. من کلاس داشتم و بعدش خیلی کم به کتابم که تازه از باسلام سفارش داده بودم نگاه کردم. حموم باید میرفتم و صبر کردم بقیه بیان که اگه آب قطع شد، فشار آب کم بود، در حموم بسته شد و نتونستم باز کنم(خیلی وقته در حموممون مشکل داره و هیچکس به درست کردنش اهمیت نمیده)، زیاد حموم موندم خفه شدم و... خانواده در جریان باشه و کمکم کنه. وقتی اومدن حدودا ۹۹ کیلو گوجهی آب گرفته شده خریده بودن و توی دو کیسهی پلاستیکی بود. هربار از این حجم گوجه و آب گوجه تعجب میکنم. با مامان صحبت کردیم و گفت وضع حاجی بابا بدتر شده. غذا نمیتونه بخوره و از دهان و دندان هم انگار مشکل داره. دقیق متوجه نشدم. اصل ماجرا این بود که مامان از روحیهای ننه و عمه میگفت که ننه خیلی عادی برگشته گفته همین روزها حاجی بابا میمیره. عمه هم فکر کنم با لباس کوتاه و موی بیرون زده که البته غیر طبیعی نیست بیرون میخواست بره. بحث عمه به خودی خود مهم نیست. جایی مهمه که وقتی من با پدرم بحث میکنم پدرم فکر میکنه با فرزانگان رفتن و دبیرستانی شدن به شیطان رجیم تبدیل شدم چرا که چادر رو کنار گذاشتهم. :) حالا اگه من رو حضوری دیده باشید واقعا هنوز هم محجبهم. جایی بحث عمه مهمه که صحبت کردن درمورد رنگ مو، آرایش، دوست پسر و کلاس رقص جلوی بابا ممنوعه و بابا فکر میکنه کلاس رقص پارتیه. :) نمیگم عمه اینها رو داره ولی میگم یه وقتایی گیر اضافی به آدم میدن. منی که نصف عمه سن دارم رو چرا نشونه قرار میدی؟
راستش الان که درموردش صحبت میکنم خنثیم. ناراحت نیستم ولی دیشب تصمیم داشتم یک روزی پیرسینگ بزنم، موهام رو قرمز کنم و هرکاری کنم که حرص بابا و خانوادهای پدری رو در بیارم.
از اصل مطلب جا موندیم. مامان تو فکرش بود لباس مشکی بخرم. گفتم این جور وقتها خدا آدم رو غافلگیر میکنه و آخرش اتفاق برای خودمون میافته. یه روایتی از کارکنان بهشت زهرا در این باره بود که خیلی عجیب بود. ولی کلاً من لباس مشکی دم دستی ندارم. یه عباس مشکی فقط دارم که اونم برای هیئت گفتم مامان بخره.
حموم رفتم و از لولو به هلو تبدیل شدم. شام پیتزا گرفته بودن و یه تیکه برام نگه داشته بودن. واقعا یه تیکه به کجا میرسه نمیدونم ولی بقیه هم زیاد نخورده بودن. البته قبل حموم، بقیهی میرزاقاسمی ناهار رو خوردم و خیلی گرسنه نبودم. بعد حموم باز درمورد رنگ مو صحبت کردم و مامان گفت نه رنگ نمیخواد، مو اضافه میکنی و دوباره حالم بد شد. گریهم گرفت. مهم مخالفته. سر مست عشق همین مخالفت باعث شد که حالم بد بشه و کل شب رو گریه کنم و صبح چشمام پف کنه. که دیگه درس نخوندم چون بهنظر خانوادهم سه، چهار ساعت مست عشق و رفت و برگشت وقتم رو میگرفت و نمیداشت درس بخونم و منم از لجم با خودم با خانوادهام دیگه درس نخوندم. که الان تو این سه ماه نخوام مست عشق رو ببینم چون مطمئنم با شروعش گریهام میگیره. آدمی نیستم که با مخالفت برنجم ولی هر چیزی زمان داره. الان منی که لیسانس نمیرم دانشگاه شیراز، ارشد وقت شیراز رفتنم نیست، ارشد با دانشگاه شیراز خوشحال نمیشم، ارشد با رنگ مو خوشحال نمیشم. خوشحال شدن یه بحثه و ناراحت شدن یه بحث دیگه. راستش با دانشگاه شیراز و رنگ مو توی بیست و سه سالگی ناراحتی و حسرت دارم.
قبل خواب مامان گفت که بریم فیلم ببینیم ولی حالم بد بود. با این افکار و گریهها خوابیدم. صبح مامان گوجه ها رو روی شعله گذاشته بود. دیر بیدار شدم و اون موقع مامان و بابا میخواستن پارک گفتوگو برن. اولش فکر کردم برای رستورانه که بعد فهمیدم نمایشگاه لباس دارن. مامان تعارف زد برم و اولش خسته بودم. بعد که نظرم عوض شد نه خودم روم شد اصرار کنم و نه مامان اینا گفتن برم. صبحونه هم نخورده بودم تازه.
مامان اینا که رفتن گوشی دیدم، میرزاقاسمی خوردم، آناناس خوردم، رب رو هم زدم، مامان برام عکس لباس فرستاد و پسند نکردم و این اتفاق بیشتر از یه بار و برای لباسهای مختلف افتاد، آراد اومد که با امیرعلی بازی کنه و اول رفتن بیرون و بعد اومدن خونهی ما، قرص جوشان خوردم و کمی کورالین دیدم. بعد مامان زنگ زد که چای بریزم و اگه چای کمرنگ نداشتیم آبجوش بذارم. پرسیدم برای کی لباس خریدن و برای نیکا لباس خریده بودن. حرص خوردم ولی لباسی برای خودم نپسندیدم. خونه که اومدن برای من هم لباس گرفته بود. تونیک و شلوار؟ شلوار رو میدونم ولی رویی رو نمیدونم. کرم رنگ بود تقریبا با یقه و آستین سفید. تو تنم قشنگ شد و دوستش داشتم. برای نیکا هم یه پیرهن تا زانوی سرمهای و یه روسری سرمهای گلگلی خریدن. روسری نیکا شبیه روسری خانم مصاحبه کنندهی فرهنگیان بود. :)
پفک هندی و یه چیزی که شبیه فتیر بود و فتیر نبود و من نخوردم چون حس کردم خیلی شیرین و روغنیه و حالم بد میشه هم خریده بودن.
برای امیرعلی تخم مرغ با رب زدم چون هوس کرده بود و مامان گفت براش بپزم. بنده خدا وقتی جلوی گاز من رو دید بغلم کرد. خوردنی هم تشکر کرد. بچهم. آراد یکم پایین رفت و دوباره اومد و تو پاگرد بازی کردن. من یه نمایشنامهای عربی که نصفه ترجمه شده بود خوندم و خوشم اومد. تو اتاق مامان اینا که رفتم مامان و بابا دراز کشیده بودم و بچهها هم رو تخت بودن. بابا چای میخواست. خسته، آبجوش گذاشتم و گفتم میخوام نشست مجازی برم و چای یا خودشون باشه. نسکافه فریبم داد و برای خودم نسکافه ریختم. مامان هم نسکافه میخواست و به مامان هم نسکافه ریختم. برای بابا هم چای رو تو قوری ریختم و شعله رو کم کردم و گفتم حواس بابا به چای باشه.
نشست با تاخیر برگزار شد ولی جدی لذت بردم. آدمهای باسواد روحم رو جلا میدن و همیشه از آدمهای باسواد خوشم میآد. به ادبیات عرب هم علاقهمند شدم و در زمان کوتاهی احساس کردم اگه ادبیات عرب رو در اولویت بالاتری میزدم شادتر بودم.
تو کانالم نوشتم از آدمای باسواد خوشم میآد و غزل فرزان بهم پیام داد. یه عالمه انرژی مثبت بهم فرستاد و جدی خوشحال شدم که فرزانگان درس خوندم. الان برای دومین بار نوشتم درس میخونم. امان از پیری و گذشت لحظهها اسماعیل. :) فرزانگان یک خیلی خوبه. بچهها باشعور، باشخصیت، زیبا، مهربونم و همهچیز تمومن.
شام، تن ماهی با برنج خوردیم و بعدش بستنی بلوبری. نیکا سرماخورده و هی به امیرعلی گیر میداد که بستنی نخور. زیاد خوردی.
به بابا گفتم پنجاه هزارتومن خانومی کتابفروش رو بریزه و باز عذاب وجدان دارم که نکنه باید بیشتر میدادم؟ البته باید بگم خانومی قیمت روی سایتش با قیمت جدیدش فرق میکرد و بعد ثبت سفارش بهم گفت و ازم خواست حداقل پنجاه بزنم که ضرر نکرده باشه. یعنی دویست و سی تومان رو صد و هشتاد بخرم.
امیرعلی در اتاق رو باز کرد و گفت:« شب بهخیر. دوستتون دارم». این که میخواد مودب بازی در بیاره و جمع میبنده اذیتم میکنه. دوستتون دارم؟ حس میکنم غریبهم. حس میکنم خیلی بزرگ شده. انگار پردهی حجاب کشیده میشه.
الان هم دراز کشیدم چون حالم خوب نبود. نمیدونم بهخاطر پرخوری بود یا کلاً از قبلش که جلسه تموم شد و انگار نمیتونستم نفس بکشم.
حالم بعد تقریبا یه ساعت و نیم دراز کشیدن عالیه و باید برم مسواک بزنم و لامپ اتاق هم هنوز روشنه.
راستی صبح بیدارشدنی، با ذکر این که مامان فاضله یک مکتب است، لامپ رو خاموش میکنم. شما تاثیر رو ببینید.
پ.ن۱: عنوان رو نوشتم که بگم حالم خوبه. یادم افتاد کوثر شرفیه میم این رو برام فرستاده بود که آقا الان بشینیم یا برخیزیم؟ یادش افتادم ولی پیام دادن هرگز. دیگه آدم اولین پیام نیستم. دیگه باید دهتا پیام بدید تا یکی جواب بدم و واقعا اذیتم اماً بعد تجربههایی که داشتم و ابراز احساساتی که با من بی احساسم طرف مقابل با خاک یکسان شد باید بهم حق بدین.
پ.ن۲: درمورد نیکا که نوشتم حس کردم از آینده هراس دارم. از بزرگ شدن بچهها و بزرگشدن خودم. از این که مثل مامان تو هجده سالگی بمونم.