امروز تولد هجده سالگیم بود. شب از قصد بیشتر از دوازه بیدار موندم که کسی تبریک بگه و دریغ از یک سلام خشک و خالی. :(
آبجی آیسان، دختر خالهم، ساعت شش عصر روز قبل یعنی یازدهم پیام تبریک داده بود. :)
توی کانالم از میرزادهی عشقی و سالگرد ترورش نوشتم و در این حد موند. پیام مریم، دوست امیر، که نوشته بود شعر سعدی یا منزوی بهمون میفرسته رو تو ترهات لاابالیوار تلگرام باز ارسال کردم و یه قصیده برام فرستاد از سعدی. قشنگ بود. همون شب شراب نیرزد به بامداد خمار بود.
دو سه شب پیش با سینا جعفری مطلق جر و بحثم شد و اعصاب نداشتم. بهخصوص این که پیامهام رو تو کانال ۳۶ فرستاده بود و نفهمیدم مسخرهم کردن یا نه و چی گفتن. فاطمه فاضلی میگفت من رو مسخره کردن و ابتسام گفت مطلق تو کانالشون تند رفت. حسین هم گفت چند نفر بهش ایراد گرفتن ولی همه نادونن و آقا سینا دانای کل. نتیجه میگیریم مدال شخصیت نمیاره، شعور نمیاره.
من از شعر خوندن این پسره خوشم میاومد؟ خاک بر سرم(با لحن استاد)
از امیر خوشم میاومد؟ باز هم خاک بر سرم(باز هم با لحن استاد)
یه جوری برامون چس کلاس میآیی و گنده گوزی میکنی که انگار فردوسی هستی. برو تو جیبم.(عمیقا بابت بیادبی عذرخواهم. ضمنا عزیزانی که هی پیامهام رو تو کانالها و صحبتهای خصوصی ارسال میکنن این رو هم به آقا سینا ارسال کنن. آقای احمدزاده که هجو من رو دیدن و آبروم رفت و خجالت کشیدم، سینا که عددی نیست)
القصه شب خبری نبود. حالم بد. حالم خراب. با لحن دکتر سیاوش خوشدل و سمای سرلک. دعا کردم ابویحیی(عزرائیل) بیاد چون احساس بی خاصیتی و بهدرد نخوری میکردم(نمیگم حالا نمیکنم و صرفا دارم توصیف میکنم).
ساعت سه و نیم از خواب پریدم. خواب مرگ دیده بودم. به یه آدمی که احتمالا بهراد بنایی بود التماس میکردم وقتی مُردم برام دعا کنه. به نیکا و امیرعلی وابستگی داشتم و دل کندن ازشون سختم بود. خواب عجیبی بود. با یه پسره هم که کتاب دستش بود، بودم و نفهمیدم کی هست و مثلا دوستش دارم یا نه. مطمئنا بهخاطر ژانر اخیر توییتر بود.
صبح یه بار ساعت هفت بیدار شدم که نیکا و امیرعلی بسیج میرفتن. نیکا قرار بود استخر بره و امیرعلی فوتبال. گفتم خواب بد دیدم و بابا گفت تعبیرش طولانی بودن عُمره. میدونستم اما برای فکر نکردن درمورد مرگ بود و برای خواب دیگران.
ساعت نه بیدار شدم. صبحونه چای و خرما خوردم. چاشت شیرکاکائوی مامان. میخواستم تذکرهالاولیا سفارش بدم که مامان رمز دوم نداشت و کتابها پرداخت درب منزل نبودن و بین نسخهی دکتر شفیعی و نیکلسون و استعلامی و دست دوم دکتر هادی شک داشتم و نخریدم. مامان بهم پونصد هزار تومن داد که خیلیخیلی غرغر کردم. بانک شهر پیام داده بود که دل شهر به بودنتان گرم است و من ذوق. خاله راحله هم پیام داده بود آبجی خوشگل و خوش صدام تولدت مبارک و... .
خواستم منطق بخونم اما حوصلهم نشد. :)))))
مامان رفت امیرعلی و نیکا رو بیاره و من گریه کردم. یه عالمه. کاش بند ناف دور گردنت میپیچید، کاش خاک بودی، کاش پرستار که میزد تا گریه کنی، گریه نمیکردی و کبود میشدی و هزار کاش دیگه. با خانم پورذکریای خیالی صحبت کردم و از طعم شکست براش گفتم و هقهق کردم.
امیرعلی اومد. ساندویچ کالباس بهشون داده بودن با کیک و کلاه سفید و یه کیف مشکی رنگ. از اونهایی که شبیه به اون مدل رو مردها به شکمشون میبندن. برام از دفاع کردنش توضیح داد که جلوی گل شدن توپ رو گرفت و از صبحونهای که املت با رب زیاد بود و نیکا دوست نداشت و از محمد اسم پسر آقای سلیمکیا.
تخممرغ با رب برای ناهار درست کردم چون شام شب قبل جوجه کباب آماده از بیرون بود و تموم شده بود و ناهار نداشتیم. بعد روش پنیر پیتزا ریختم درحالی که از هوس غذای بیرون و شاورما میمردم.
ماماناینا اومدن. نیکا استخر نرفته بود و نظارهگر بود چون استخرش سر پوشیده نبود و پوستش حساسیت داشت. کیف نیکا قرمز بود و بهجای کلاه سفید رنگ پیکسل مولا علی داده بودن. آبی رنگ بود. نیکا کلا اعصاب نداشت. گفتم خاله راحله گفته آبجی قشنگ و خوش صدام و نیکا داشت خودش رو میکشت که مگه گروه سرودی، خوش صدا، چشم غره رفتن و... .
مامان این جوری بود که گروه سرود نبوده شاید بعدا خواننده شد و دوباره نیکا غرغر کرد که بشه ببینم.
ساندویچ نیکا رو از دهنی به بعدش مامان کند و یه بخشی رو من خوردم و یه بخشی رو خود مامان و حقا که املت با رب غذای بهشتیست.
با امیرعلی رفتیم لوازمالتحریر محمد که برای تولدم کادو بخره اما بسته بود. تو راه با این پسر بچهی سوپرمارکتی سلام و علیک کرد و بچههه به دلم نشست. مدل خنده و نوع حرف زدنش آشنا بود. شاید طاها، شاید همسایهی آقای جعفریاینا نمیدونم. امیرعلی میخواست از اون سر کوچه یخمک شور بنفش بخره که جونی برام نمونده بود. نمیدونم تاثیر دعوا بود یا تخمک گذاری اما دل درد داشتم. برگشتیم.
ماماناینا خوابیدن. من واتساپم رو درست کردم و پیامهای قبلی رو نگاه کردم که آویزون آدمها بودم و خوشحالم الان نیستم، در اوج هم بودم و همه تقلب میخواستن و من هم نمیرسوندم، دیدم قبلا هم بهم گفته بودن لبخندت قشنگه و قلبی شدم. تقریبا همهی مکالمهها رو هم حذف کردم.
یکم بعد بیدار شدن مامان خاله لیلا زنگ زد و تخلیه اطلاعاتی میکرد که فرهنگیان رو آزمون هلال احمرش رو چه کردید و فلان و بیسار. بعدش مامان به آقای بامی، تعمیرکار یخچال، زنگ زد که بگه دمای یخچالمون بالا میره و قرار شد ایشون فردا ظهر بیان. بعد مامان به خاله فریده زنگ زد که تولد مهتا رو چرا تبریک نگفتی و بین خاله و خواهرزاده تفرقه میانداخت. :) بعد گوشی رو از آیفون درآورد و گفت چهجوری جواب بدم و بعدا جواب میدم که فکر کردم باباعه و درمورد کادوی تولدم حرف میزنن. :)
بابا شاورما خریده بود و رفت کیک بیاره که گفتم نمیخوام اما خریده بود. تو فاصلهی رفتن بابا تا اومدنش بازهم غر زدم که اینم از تولد. عملا از پونزده تا بیست و پنجسالگی تولد نداشتم و نخواهم داشت و متاسفانه مثل پدر و مادر دهه پنجاه و شصتیم نیستم و تولدم برام مهمه و یه روز خاص و یه شب شاده. :)
سر سفره جواب تبریک درناز رو دادم و هم خجالت کشیدم که تولدش رو تبریک نگفتم (البته که وسط دو تا امتحان بود و حضوری هم میدیدمش و نه میتونستم کادو بگیرم نه خشک وخالی تبریک بگم) هم احساس کردم بی ذوق هستم.
بعد شام خواهر و برادر و پدرم اتاق رفتن و با بوستان و گلستان نفیس، یه تیشرت زرد رنگ که نگین فیلی داشت، جوراب سیاه طرح دار از این پارازین(؟) ها و دو میلیون تومان پول گرفتم.
با پول خیلی ذوق کردم چون گلستان داشتم و بوستان دوست نداشتم و چاپ نفیس به هیج دردی نمیخوره. پول اون رو میدادن تذکرهالاولیا از خوشحالی میمردم.
مامان خیلی حسودی کرد (و شاید غبطه خورد. نمیدونم)که چرا تولد من انگشتر نقره و بابلیس خریدی که نقره ۹۰۰ بود و بابلیس یک و خوردهای ولی برای مهتا دو تومن دادی و کتاب نفیس و... .
یه جوراب هم برای مامان بود که باز بود جلوش و برای من بسته. میخواستم قیمت کنم و شصت به مامان بفروشم که پولم رند بشه و جدی شصت تومن جوراب من بود و چهل جوراب مامان. :)
امیرعلی خیلی نق میزد که هیچی نخریدم و با خودکشی بنده شصت هزار تومن به من داد که پول من رند شد، پول خودش رند شد و چهارتومن هم موند تو جیبم که الکی خالی نباشه.
چندتایی عکس گرفتیم. یعنی عکس من و نیکا. بابا خواب بود و امیرعلی هوس کیک کرده بود و مامان عکس میگرفت. کراپ گلبهی که تنم مونده بود رو در نیاوردم و چند تا عکس گرفتم و با دست ۱۸ نشون دادم و کتابها رو، روی سرم گذاشتم. شبکهی یک مناظرهی سعید جلیلی و مسعود پزشکیان میداد. در حالی که تو اتاق دراز کشیده بودم اینها رو مینوشتم و امروز ویرایش کرده و چند بند آخر رو اضافه کردم.
فعلا همین.
تولدت مبارک.امیدوارم از این به بعد شادتر و خوشبختتر زندگی کنی
وای. جدی خوشحال شدم.
ممنونم بابت دعای خیرتون.