نامه‌ای به آسمان| قسمت برزخ

سلام، حنانه. خوبی؟

خیلی حرف برای گفتن دارم. خیلی.

دلم برات تنگ شده. فکر کنم آخرین باری که خوابت رو دیدم پارسال بود. من رو نشناختی. خواستم صدات بزنم، نتونستم.

کاش بودی که الان باهات صحبت می‌کردم. 

حس تنهایی دارم. حس ناراحتی. دلم صحبت می‌خواد. دلم گرفته. از جواب کنکور می‌ترسم، از قبول نشدن تو دانشگاه مورد علاقه‌ام می‌ترسم، از بزرگ شدن می‌ترسم، از پیر شدن مامان و بابا می‌ترسم، از مرگ می‌ترسم.

تو هم از مرگ می‌ترسیدی؟ چی شد که مُردی؟ قرص خوردی؟ کسی تو رو کشت؟ اذیتت کردن؟

کاش یکی برام واقعیت‌ها رو بگه. کاش همه‌چیز رو بفهمم. مرگ تو، مرگ دختر عموی مامان، مرگ پسرعموی مامان، مرگ خاله شهلا، مرگ دخترعموهای دوقلوی خودم...

من هم بمیرم شما رو می‌بینم؟ تو خاله شهلای من رو دیدی؟ هنوز بچه است؟ اگه بچه باشه احتمالا کنار دایی اسفندیاره، شوهر گلین‌آقا، شوهر عمه‌ی مامانت. اگه بزرگ باشه شاید کنار خواهر و برادرهاش باشه که وقتی نوزاد بودن مُردن. 

من نمی‌تونم این‌ها رو از مامان بپرسم. از مامان‌بزرگم هم نمی‌تونم بپرسم.

خودت چه‌طور؟ ۱۳ ساله‌ای یا بزرگ شدی؟ اگه بودی الان کلاس دوازدهم بودی و تجربی می‌خوندی؟ شاهد درس می‌خوندی یا بشری یا فرزانگان؟

اگه بودی احتمالا کمتر افسردگی می‌گرفتم، بیشتر درس می‌خوندم، دانشگاه مورد علاقه‌ام قبول می‌شدم.

امروز می‌خواستم ظهیرالدوله برم که دیر بیدار شدم. بعدش هم جایی نرفتم و عصر رفتم نازی‌آباد لباس خریدم. کاش می‌اومدم سر مزارت. 

یادته قبل آزمون تیزهوشان اومدم سر خاک گفتم برام دعا کن؟ می‌شه بازم برام دعا کنی؟ می‌شه بازم به خوابم بیایی؟ خواب من، خواب مامانت، خواب دوستات.

حنانه دیروز که رفتم انقلاب یه کتاب از هوشنگ مرادی کرمانی خریدم. اسمش ته خیاره. مجموعه داستان کوتاهه. مامان می‌گه یه داستانش خیلی خنده دار بود.

یادت می‌آد ترکه‌ی انار رو برام آورده بودی؟ اولین و آخرین بار تا الان با کتاب تو بود که مرادی کرمانی خوندم. همه‌ش یاد تو دارم می‌افتم. 

اگه الان بودی باهم بیرون می‌رفتیم. کاش همه‌چیز در حد کما می‌موند. می‌فهمیدم چه‌قدر دوستت دارم و بعد بر می‌گشتی.

امروز پیام‌های مامانم و مامانت رو خوندم. می‌دونم کار اشتباهی کردم اما حرف تو بود. پیام‌های بالاتر نماز استغاثه‌ی حضرت زهرا بود که خاله مریم فرستاده بود برات بخونیم. کاش برات نماز می‌خوندم. کاش دعاهام اثر داشت. کاش بر می‌گشتی و تولد ۱۳ سالگی‌ات رو می‌دیدی‌. کاش صدات رو بیشتر می‌شنیدم. کاش بیشتر می‌دیدمت.

دیشب یه فیلم سینمایی دیدم. مدرسه‌ی خیر و شر. در مورد دو تا دوست بود و اتفاقاتشون. دو تا دوست رو دیدم یاد خودم و خودت افتادم. دختره تو بغل دوستش افتاده بود و نفهمیدم زنده بود یا نه‌. دوستش اشک می‌ریخت، وقتی اشک روی خون دختر زخمی و در حال مرگ افتاد، دختره زنده شد. کاش تو هم با گریه زنده می‌شدی. کاش خدا بگه بسه امتحانتون تموم شد. این شما، اینم حنانه. کاش بفهمم خواب بودم. کابوس. کاش بیدار شم و بچه باشم. یا بچه‌تر باشم. بریم شهربانو و کلاس زبان و طراحی و چرتکه. درمورد مدرسه و کتاب و فیلم حرف بزنیم و باهم فیلم ببینیم.

حنانه من خیلی اذیتت کردم. می‌شه من رو ببخشی؟ می‌شه بیایی به‌خوابم و بگی بخشیدی؟ می‌شه یه چیزی بگی که کنجکاویم کمتر بشه؟ آروم بشم؟

حرفام تموم نشده ولی فعلا زیاد حرف زدم. شاید چرت و پرت گفتم نمی‌دونم. وقتی گریه می‌کنم چرت و پرت زیاد می‌گم. ببخشید.

دوستت دارم. خیلی خیلی زیاد.

امضاء: مهتا با عشق و دلتنگی فراوان.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد