یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم؟

دیروز رفتم مدرسه. با مانتوی زیتونی رنگی که پارسال از بازار رضا خریده بودم و شال همون رنگی مامان و شلوار بگی که باید دکمه‌اش رو از جای کمربند رد می‌کردم تا اندازه‌ام بشه. گاو پیشونی سفید. مانتو و شلوار و مقنعه‌ی مدرسه‌ام رو انداخته بودم لباس‌شویی ولی روشن نکرده بودم و طبیعتا لباس‌ها چروک و کثیف بودن. صبح زود بیدار شدم اما طی اقدام غریب‌الوقوعی که بابا انجام داد(گفت بخوابم و دیرتر بریم) دیر تر رفتم و اواسط بازه‌ی دوم رسیدم. توی کلاس خودمون نیوشا یاقوتی  بود که خواب بود. ردیف  وسط، میز اول، صندلی سمت دیوار، جایی که معمولا درناز می‌نشینه نشستم و روان‌شناسی رو باز کردم. نیوشا بیدار شد و سلام و علیک کردیم. اواسطش خانم بنایی اومد و رضایت‌نامه‌ای که بابا اشتباها نوشته بود پایه‌ی یازدهم رو ازم گرفت و گفت ساعت بنویسم بعد تا آخر روز روان‌شناسی خوندم و خوراکی خوردم و خوابیدم. البته زنگ نماز توی سرویس بهداشتی معینا ساروقی رو دیدم و گفت با مولود مدنی کلاس گلستان دارن. البته قبلش من ازش پرسیدم چی دارید. :)

دلم می‌خواست فاطمه فاضلی و مولود رو ببینم و چند بار بالا و پایین رفتم پله‌ها رو اما در کلاسی باز نبود و من هم نمی‌تونستم تک تک کلاس‌ها رو امتحان کنم، دست برداشتم. 

حنانه بنایی گفت ساعت پنج اما تا ساعت شش اردوی مطالعاتی و المپیاد بود و تا ساعت شش مدرسه موندم. از در مدرسه که بیرون اومدم یه خانمی که پافری شبیه  پافر مامان داشت سمتی که به تئاتر شهر منتهی می‌شه ایستاده بود و شک کردم اما چون قرار نبود بیان دنبالم نگاه نکردم و رفتم که مامان از پشت من رو گرفت که مثلا گروگان گیری و دزدی طور. بعد هم گفت این‌ور رو نگاه نکنیا(استفهام انکاری؟) آش دوغ پخته بود و شیرینی خریده بودن. برام کاپشن هم آورد که بریم بیرون. به خاله فریده‌اینا زنگ زدن اما نه پسرخاله باقر خونه بود و نه محمدمهدی بیدار. شهربازی رفتن لغو شد. گفتم سرویس بهداشتی لازمم و رفتیم جلوی مسجدی که تو میدون فلسطینه. امیدوارم درست گفته باشم. می‌گن مسجد خونه‌ی خداست و این مسجد جدی خونه‌ی خدا بود. آسانسور داشت و سرویس بهداشتی‌ش شبیه سرویس بهداشتی هتل های چند ستاره بود. حال کردیم دیگه. :)

بعد رفتیم انقلاب. نیکا انگشتر خرید که هفت رنگ بود و ستاره ستاره. من هم گردن بند شازده کوچولو دیدم و به خریدش شک داشتم که نخریدم.

گلیتر دیدیم سی هزار تومن که مترو بیست و پنج بود، مامان هم لباس برای باشگاه دید که نخرید.

 کتاب‌های روی زمین رو نگاه کردم. یه جایی بود که یه بنده خدایی داشت کتاب‌هاش رو جمع می‌کرد. رفتم اون سمت و نگاه کردم. یه کتاب از احمدرضا احمدی برداشتم، جودی دمدمی برداشتم و روی ماه خداوند را ببوس. نیکا هم یه کتاب درمورد کریسمس گرفت. همه‌ی کتاب‌ها دونه‌ای بیست تومن بود و شد هشتاد هزار تومن.

بعد مامان به بابا زنگ زد که بپرسه با امیرعلی که توی ماشین بود کجا هستن و خیلی نفهمیدیم.

صدای مرد راننده تاکسی می‌اومد که می‌رفت امیرآباد‌.

ماگ‌های طرح شعر دیدیم در کنار ماگ‌های دیگه.

یه کتابفروشی خیلی خوشگل رفتیم که تقریبا همه‌ چیز داشت. همه کمک درسی، هم رمان، هم لوازم‌التحریر و‌... . یک عالمه حافظ نفیس و شوهر آهو خانم و قصه‌های امیرعلی و خانه‌ی درختی و همه‌ی چیز های خوب‌. و من چه‌قدر از همه‌ی چیزهای خوب خوشم می‌آید. :)

از خانم رمان فروش پرسیدم فرمول بیست دارن و به آقای کتاب فروش سمت در ارجاعم داد. دو تا فرمول بیست خریدم(جامعه شناسی و دینی) و چهارصد و سی و پنج شد فکر کنم. به یارو گفتم تخفیف بده و ادایی گفت تخفیف نداریم. دو بار گفتم تخفیف بده و دانش‌آموزم و کمک درسیه ریز کم کرد.

بعد هم بابا اینا اومدن و رفتیم گردن‌بند ماه شب‌تاب  در حضور مامان و با انتخاب خودش برای مامان خریدیم.

یادم رفت بگم دیشب بابا و امیرعلی برای من ماگ طرح شعر خریده بودن. ماگ سفیدی که روش نوشته بود عشق یعنی در هوایش بی‌قرار/ شانه‌ای بر زلف و گیسوی نگار همون شعری که روی کوله پشتی مدرسه‌ام هم هست. برای امیرعلی و نیکا هم بی‌منت و بازی فکری و پازل خریده بودن. ماشین جایی که همیشه پارک می‌کنیم پارک شده بود و یه کافه‌ی قدیمی‌طور قشنگ بود که روی شیشه‌اش نوشته بود خدایا از تحمل و صبر ما راضی هستی؟(نقل به مضمون). بین رفتن داخل و نرفتن شک داشتیم اما چون من دستشویی داشتم و قرار بود نزدیک وقت شام چای بخوریم نرفتیم که فحش بارمون نکنن. :)

 برگشتیم و قرار شد بریم خونه‌ی ننه اینا که من گفتم من رو پیاده کنن. توی کوچه یه جوری پیاده کردن که چرخ ماشین به پام خورد و حتی فرصت نکردم در ماشین رو کامل ببندم. توی خونه گوشی دیدم، آزمون ریاضی آقای ترابی رو دادم، مامان اینا اومدن، میرزاقاسمی خوردم، گوشی نگاه کردم و فاجعه‌ی سیستان و بلوچستان رو نگاه کردم، دوباره نام تمام مردگان یحیاست و بچه‌های بی‌گناهی که در کودکی کشته می‌شن رو دیدم و از خستگی مردم.

صبح دیر بیدار شدم. البته زود بیدار شدم و بعد خوابیدم. یه کم روی ماه خداوند را ببوس رو خوندم. احمدرضا احمدی خوندم. ناهار همبرگر و فلافل بود که وقتی غذام رو خوردم فهمیدم میرزاقاسمی رو مامان تموم کرده و خب به زهر بخورم حلاوت. :)

بچه‌ها(آراد و یسنا) اومدن که بعد از کمی بازی با دعوای آراد و امیرعلی همه رفتن خونه‌هاشون.

عربی جلوی روی منه و باید تست بزنم و از خوشحالی دوباره پُر شدم. حالم خوبه. واقعا خوشحالم که پورذکریا و طباطبایی و آزاده هستن. خوشحالم با فاطمه سر چیزهای بی‌مزه می‌خندیم و درناز ادبیات دوست داره و با حالت با نمکی درباره‌ی دانشگاه صحبت می‌کنه و وقتی حالمون بده سعی می‌کنه حالمون رو خوب کنه و آغوشش به روی همه بازه. درسته دلتنگ می‌شم اما عمیقا خوشحالم دوازدهم هستم و این چیزا رو تجربه می‌کنم. به این فکر می‌کنم که هزار سال دیگه کسی نمی‌پرسه که مهتا دوان المپیاد ادبی بود یا نه. آخرش همه مرگ راییم پیر و جوان.

حالم خیلی خوبه و خوشحالم و خدا رو شکر.


من به تو ایمان دارم :)

اون روزی بعد از ساعت مطالعه‌ی اردو مطالعاتی رفتم دفتر خانم پورذکریا. ملینا، نیوشا، سمیرا و نازنین فاطمه هم بودن. بچه‌ها درباره‌ی  آقای زنگنه و بچه‌های حلی صحبت می‌کردن. خانم پورذکریا پرسید که خوبم و واقعا خوب نبودم. نشخوار فکری. گفتم منتظرم بچه‌ها برن و بنشینم گریه کنم. گفتم نمی‌تونم تمرکز کنم و افکار مختلف به سرم می‌آد. نیوشا گفت راه برو. گفتم به تغییرات بدنی‌م مربوط می‌شه و قرار شد بنویسمشون. نوشتم. روی صندلی خانم کشوری نشستم و نوشتم. به پورذ گفتم تموم شد. رفت آبدارخونه، کبریت نبود. از آقای جمشیدی کبریت گرفت و رفتیم حیاط. گفت خودت بگیر. گفتم می‌ترسم. خودش روشن کرد و چندبار کبریت زد و چند کبریت سوزوند تا برگه‌ای که حال خرابم بود آتش بگیره و بسوزه و خاکستر بشه. یه تیکه کوچیک مونده بود. گفتم نمی‌خواد ولش کنین ولی همون رو هم سوزوند.

روزهای بعد تا امروز بهتر بود البته به‌جز خانواده و مسائل درون خانوادگی. بهتر یعنی تراز قلمچی‌م بالاتر بود. 

امروز: 

اول آزمون دینی داشتیم که بد نبود و یه بخشی رو هم از عسل جون تقلب کردم.

سیده سمیه طهران نبود و قرار شد خانم پورذکریا زنگش رو بگیره تا با عجله نیاد و چیزی نشه. دو زنگ اول با خانم پورذکریا و یه زنگ با عشق دلم سیف‌الله زاده داشتیم و زنگ آخر برای بچه‌هایی که سرویسی بودن تو نمازخونه و برای بچه‌های غیر سرویسی با اجازه‌ی والدین رفتن به خونه و استراحت بود. 

سر زنگ خانم پورذکریا بچه‌ها گفتن فردا تولد نگینه و دست زدن اما امروز تولد دکتر معزی بود. ستایش هم دست زد و جلوی پورذ گفت علی، علیه.(با ریتم و آهنگین بخوانید نه به سبک فاطمه، فاطمه است) پورذ جدی داشت نگرانمون می‌شد و عزیزی پیشنهاد داد دکتر کردافشار بیان و یه سر همه رو تو کلاس ببینن. :)

رفتم از بنایی بپرسم می‌شه برم خونه و گفت باید خانواده پیام بدن. با گوشی فاطمه به مامان زنگ زدم و صدام رو ادایی کردم ولی زود بهش حرفم رو زدم و دفتر خانم پورذکریا رفتم که هم گوشی فاطمه رو ببینم هم حرف بزنم. عسل و نگین و فاطمه بودن. نگین از تیارا می‌گفت که برای کادوی تولد نگین کیف خریده و از نگین می‌پرسیده چی لازم داری و دوست داری. بعدش هم رفته تو اتاق و ذوق کرده که مامان نگین کیف لازم داشت و من براش کیف خریدم. :)

و یه بار هم وقتی نگین و تیارا مریض بودن، تیارا گفته خوب بود و تونستیم خوب بخوابیم و دوباره خوابیده.‌‌‌ 

عسل از پیتزایی می‌گفت که قرار بود تو مدرسه بخوره ولی فسنجون براش گذاشته بودن و جوجه‌م ناراحت بود. خانم پورذکریا گوشی‌ش رو داد که عسل زنگ بزنه که براش نگه دارن.

نازنین فاطمه  اومد و معذب بود. می‌خواست بگه قم رفتنش جور شد ولی خانم پورذکریا یادش نبود‌. با زور و زحمت گفت. و من(مهتا) عمیقا دلم فضای معنوی می‌خواست و می‌خواد. مفرد قرار بود بره مشهد و نازنین هم قم. نگفتم برام دعا کنن ولی تو دلم اینجوری‌ بودم و  هستم که کاش دعا کنن. کاش یادشون باشم. دعا لازمم و مشهد و قم دلم می‌خواد. 

بچه‌ها رفتن و من و فاطمه موندیم. گفتم عربی رو چه کنم و خانم پورذکریا نمره‌ام رو پرسید به فاطمه به شوخی گفتم گوش‌ت رو بگیر اما بچه‌م جدی بیرون رفت. نمره‌ رو که به  خانم پورذکریا گفتم با نازنین خیلی تعریف کردن با این که متوسط بود. قرار شد توی گروه نگین عضو بشم.

توی مترو با این که گلیتر و جوراب می‌خواستم نخریدم چون فروشنده‌ی جوراب، پسربچه‌ای که همه‌ش ازش می‌خرم نبود‌. 

توی خونه تقریبا چهارساعت خواب عصرانه داشتم و کمی فیلم کریسمس مبارک رو دیدم که خوب نفهمیدم کدوم متحدینه و کدوم متفقین.

توی گروه المپیاد ادبی آیریسک مانی یه سوال پرسید که آیا کویر دکتر شریعتی رو باید تو رشته‌ی جامعه شناسی و ادبیات مورد تحلیل و بررسی قرار بدیم که بنایی گفت نه.

پریما تو کانال خودش از برنامه‌هاش و موسیقی می‌گفت و شروع کرد از بنایی تعریف کردن که رشته‌اش ریاضی بوده، المپیاد ادبی می‌ده، ادبیات می‌خونه، موسیقی رو ادامه می‌ده و من احساس کردم دلم پارسال رو می‌خواد. نه به اون صورت ولی واقعا دوست دارم دوباره آقای بنایی رو ببینم و کلاس داشته باشیم(قطعا با دید مثبت و نه دف افغانی). تو ناشناس پریما گفتم خیلی حق گفتی و بنایی با جنبه است اما دف رو نگفتم. بنایی دلقک(همونی  که قبل مرحله دو یکی تو گروه آیریسک به بنایی گفت و گفت چرا جواب سوالا رو لو ندادی) رو گفتم. پریما اضافه کرد دوره‌‌ی مجازی کلاس‌هاش تست زنی و اینا کار می‌کرده که یه عده شوخی زشت و جنسی می‌کنن و بنایی خجالت می‌کشه، تذکر می‌ده و کارش رو ادامه می‌ده. چندتا از اسکرین شات ها رو گذاشت و اسم یکی از پیام دهنده ها نازنین فاطمه امیری بود. حتی سر سوزن شک نکردم نازنین باشه و با خودم گفتم شاید هک شده و به نازنین ایمان و اعتماد دارم که این جوری نیست. دوباره ناشناس دادم و پرسیدم هک شده بودن و یه عزیزی جواب داد آدم‌های دیگه با اکانت بچه‌ها این پیام‌ها رو می‌فرستادن. از این که دید مثبت داشتم واقعا خوشحالم.کاش درمورد بقیه‌ی آدم‌ها به خصوص دبیران و دانش آموزان هم همین نظر و دید رو داشته باشم.

و همین.