آرامش قبل از طوفان؟

دیروز زود بیدار شدم که امتحان شبه نهایی علوم و فنون رو به موقع برسم و موفقیت آمیز بود. تقریبا جلوی در مدرسه بود که یاسمن ناطقی رو دیدم ولی ایشون من رو ندید. راهروی دوازدهم، همون جلوی جلو، نزدیک پله‌ها و اتاقکی که دیواره براش ساختن و نماز‌خونه‌ی بچه‌های اردو مطالعاتی کردن، بچه‌های دوازدهم انسانی ایستاده بودن و صحبت می‌کردن. سارینا نوری، نازنین‌فاطمه امیری، ستایش فرخی‌فر، ریحانه مقدسیان، ریحانه مختارپور، موژان نجفی و درناز نجفی بودن. شاید هم بیشتر. درناز بغلم کرد. ریحانه مقدسیان و درناز درباره‌ی سطح ریاضی صحبت می‌کردن و سارینا هم اون سمت بود. سمت راست من. سمت چپ هم ستایش و نازنین فاطمه بودن که درباره‌ی علوم و فنون کنکور صحبت می‌کردن و من زیر لب و بی‌کلام فحش دادم. باید قبلش به نازنین می‌گفتم چشم‌هاش رو ببنده و گوش‌هاش رو بگیره ولی نگفتم و بعدش گفتم البته که نازنین 《من هم همین‌طور》 بود. کلاس ۱۲۸ انسانی نشستیم. کلاس خودمون. بچه‌ها درباره‌ی سطح کنکور صحبت کردن که سارینا گفت جامعه‌شناسیش سخت بوده. به درناز گفتم خیلی آرومم و احتمالا موقع اعلام نتایج به خودم بیام. ستایش از نخوندن تاریخ ادبیات برای آزمون روز گفت.

گفتن ۱۲۴ و ۱۲۹ باید بشینیم. من ۱۲۴ رفتم. میز جلو و ردیف سمت دیوار نشستم. بیشتر بچه‌ها هم اونجا بودن. ملینا یکم دیر رسید و بهش می‌اومد خواب آلود باشه. جا نبود. مثل امتحان‌های نهایی یک سمت تجربی و یک سمت انسانی نشسته بودن و تجربی‌ها کم بودن ولی برای نشستن ملینا پیش انسانی‌ها موافقت نشد و جا به‌جا شد. میز جلو ردیف وسط نشست. امتحان کمی سخت بود و من هم نخونده بودم. شاید ۱۷ بشم شاید کمتر. 

ملینا دفتر پورذ گریه می‌کرد. نیوشا از لیوان‌های پلاستیکی برداشت و از آب پارچ روی میز ریخت و خورد. سارینا می‌گفت بعد کنکور مثل کسانی گریه می‌کرده که بچه‌شون مُرده. فکر کنم سارینا بود که می‌گفت اینجوری بودم که این نباید کنکور من باشه. شاید هم مقدسیان می‌گفت. دقیق یادم نیست.

سارینا گفت با یاسمن می‌خوان برن و یاسمن روی صندلی‌ها نشسته بود و منتظرش بود. سارینا کلی ملینا رو بغل کرد و من نفهمیدم خود سارینا هم گریه کرد یا نه ولی خوب به‌نظر نمی‌رسید. قرار بود با یاسمن برن انقلاب.

نیوشا از کسی می‌گفت که گوشی‌ش دست شوهرش بود و برای کنکور اومده بود. کم سن هم بوده و کم سن نمی‌زده. فاضله چیزی گفت شبیه به این که شاید اگه ما هم شوهر داشتیم وضع بهتر بود.

مقدسیان از عمل دماغ بچه‌های حوزه خودشون می‌گفت. فکر کنم گفت یکی ۲۶ اسفند عمل کرده بود. نیوشا می‌گفت سر این که وقت عمل خودش دو ماه این ور اونور نشه و به کنکور نخوره چه کرده.

حوریا داشت می‌رفت. با نیوشا خداحافظی کرد و دست داد و گفت خداحافظ یاقوتی. با منم که پشت سر نیوشا بودم دست داد و گفت خداحافظ دوان. از دوان گفتن بدم اومد. بعدش هم درناز دست داد و خداحافظی کرد. دوباره ۱۲۸ نشستم. گوشی دیدم. یکی دوبار پایین و بالا رفتم و دوباره نشستم. بیرون رفتم و کی رو دیدم؟ بله سیده سمیه طباطبایی. صدای بچه‌ها می‌اومد که کلی ذوق کردن. سمیه جون هم باهامون دست و داد و رفتن دفتر پورذ‌. منم رفتم. خانم کشوری گفت در رو ببندم که در رو بستم و رفتم سرویس بهداشتی. برگشتم. فاضله نزدیک‌ترین صندلی به صندلی خانم طلائیان که نیومده بود و مقدسیان روی صندلی خانم طلائیان نشسته بود، نشسته بود. :)  بغل دست فاضله، نازنین فاطمه امیری، عسل، ملینا. من نزدیک در بودم. مهرشید هم نزدیک‌ترین صندلی کنار خانم پورذکریا نشسته بود. خانم کشوری و همکارش و یه دانش آموز رشته ریاضی هم بودن. سیده سمیه حرف می‌زد و ریحانه از حال خوبش گفت که چون خانم طباطبایی رو دیده می‌تونه گریه کنه. نازنین از جاش بلند شد و به خانم طباطبایی گفت که روی صندلی بنشینه. خانم طباطبایی ننشست و می‌خواست بره و سر پا راحت تر بود. چند لحظه کنار مهرشید نشست و نازنین پرسید دستتون چی شده. کبود شده بود و لای در مونده بود. از لای در موندش گفتن که اول باد کرد و الان بعد چند روز بهتر شده. بعدشم رفتن. رفتن یه صحبت و دعوای دیگه که نازنین گفت دستتون رو نشونشون بدین. نمی‌دونم کی گفت که من با دست خودم اینجوری کردم با شما ها چی می‌کنم. :))

بعد رفتن سمیه کنار مهرشید نشستم. چادر و کیف خانم کشوری پشتم بود و احساس کردم ممکنه چندشش بشه و البته منم راحت نمی‌تونم بشینم و گذاشتمشون روی میز. فاضله گفت کنکور فرهنگیان رو عالی داده و شاید باید بره فرهنگیان و فکر می‌کنه بهش. بچه‌ها اینجوری بودن که به تو فلسفه می‌آد فاضله‌. یه عالمه درصد خوب و مدل تحلیلی فاضله برای فلسفه نخوندن حیف بود. مهرشید گفت همونجوری که به درناز و مهتا ادبیات می‌آد به فاضله فلسفه می‌آد و من ته دلم به ادبیات اومدن درناز ناراحت شدم. شایدم برای این که مهرشید اول درناز رو گفت و بعد من رو. نمی‌دونم. فاضله می‌گه فلسفه رو به عنوان رشته‌ی دانشگاه نمی‌بینم. همینجوری خوندن رو چرا. بهش می‌گم چی رو به عنوان رشته‌ی دانشگاهی می‌دونی، می‌گه نمی‌دونم.

خانم معماریان رو نزدیک در حیاط دیدم و پرسید از نتایج خبر داری؟ فهمیدم دوم شدم‌. هم من و هم پریسا و هم زهرا همه دوم شدیم. از کنکورم پرسیدن و اوضاع رو گفتم. بعد گفتن خودشون غش می‌کنن و از حال می‌رن سر جلسه و دبیری قبول می‌شن. فکر کنم به‌خاطر بی‌خوابی. گفت صندلی بغلی داروسازی قبول شده بود‌. گفت شما چند نوبت کنکور و دانشگاه آزاد دارید و بهتر شده. برام هم آرزوی موفقیت کرد. خانم پورذکریا رو راه پله دیدم. می‌خواست بره وضو بگیره و من رو یادش رفته بود. از کنکورم پرسید و گفتم فنونم این شد بقیه چی می‌شه. بهم گفتن تمرکزم رو رو نهایی بذارم.

خانم مهرابی رو دیدم و از دور زیر لبی سلام کردیم و دست تکون دادن. بعد از رفتنشون برگشتم و پشت سرم رو دیدم که با من بود یا نه؟

اردو مطالعاتی به‌خاطر جلسه کنسل شد و مقدسیان قبل زنگ ۱۴:۳۰ رفت.

با مترو و پیاده برگشتم. آب طالبی و توت فرنگی و چاقاله بادوم و بستنی سنتی خوردم و احساس کردم خوشحال و خوشبختم. هم بابت روز جالبم و هم بابت میوه و خوراکی‌های خوشمزه. چرت زدم. بعد هم وسایلی رو که ریخته بودم جمع کردم و دراز کشیدم که مامان اومد اتاقم و بلند شدم. درمورد اتفاق‌های روز که مریم خاله زنگ زده بهش و حال و احوال کرده و مامان خجالت کشیده و احساس می‌کنه بی وفاست صحبت کردیم و بعد خاله زهرا اومد. درمورد قرص و زانو صحبت می‌کردن که رفتم تو اتاق و فیلم زبان دیدم. بعد از رفتن خاله از اتاق بیرون اومدم و علافی کردم. آخرش هم ساعت ۸ رو تخت مامان‌اینا خوابیدم. برای شام بیدارم کردن و از سه تیکه پیتزای باقی مونده، دو تاش رو خوردم و کشون کشون رفتم تو اتاق و خوابیدم. تقریبا سه و نیم یا چهار و نیم با زنگ تبلت بچه‌ها بیدار شدیم و دوباره خوابیدم. بعد هم مامان بیدارم کرد و حموم رفتم. بابا زودتر رفته بود و مامان بعد از گذاشتن بچه‌ها صبر کرد آماده بشم و تا مترو رسوندتم. ساعت نه و نیم، یه ربع ده رسیدم مدرسه. خانم مسکوب نبود و دم در این آقای ریش داری که احتمالا آقای مظفری باشه رو دیدم و بهش سلام کردم. ازش خوشم می‌آد. بانمک و خنده رو هست‌.

۱۲۸نشستم و عربی خوندم. زنگ تفریح پایین رفتم و بعد از چند دقیقه فاطمه فاضلی رو نیم طبقه دیدم و کلی حرف زدیم. وسایلم رو گذاشته بودم ۱۲۷ که زبان بخونم نمی‌دونستم ۱۲۷ کلاس دارن و دوباره دیدمش. 

ساقی دفتر خانم پورذکریا بود و من کلاس المپیاد رو خالی دیدم. نازنین طلائیان رو دیدم و حقیقتا از دیدنش خوشحال شدم. سلام و علیک کردیم و گفتم دنبال کلاس خالی می‌گردم و نمی‌دونم خالی هست یا نه. از خانم بنایی پرسید و بهم گفت خالیه.

زنگ ناهار هم فاطمه فاضلی اومد و کلی صحبت کردیم و دعای خوب برای قبولی ادبیات من کرد که زیرج بشینیم با بر و بچ املت بزنیم و من اضافه کردم سیگار بکشیم و سرفه کردم. :)

فاطمه خیلی باحاله. یک عالمه خندیدم و الان فعلا حالم خوبه. آرامش قبل از طوفانه یا نه نمی‌دونم.

دو سه روزه زیر لب می‌خونم:

نازلی بهار خنده زد و ارغوان شکفت

در خانه زیر پنجره گل داد یاس پیر

دست از گمان بدار

با مرگ نحس پنجه میفکن

بودن به از نبود شدن خاصه در بهار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد